ســـــــــلام
۲۹ خرداد روز تولد یه فرشته ی آسمونی یه گل مهربون خدا آجی مهشید عزیزم بود.....
تولــــــــــــــــــــــدت مبارک آجی جوووووووووون
روزی که به دنیا اومدی داشت بارون می اومد اما اونروز هوا اصلا ابری نبود این فرشته ها بودن که داشتن گریه میکردن چون یکی از میونشون کم شده بود....
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
وبهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
Ilove you mahshid
هزاران بار تولدت رو تبریک میگم ایشا الله همیشه زنده باشی
ببخشید کیک داشت فراموشم میشد بفرمایین اینم یه کیک خوش مزه دست پخت خودم
سیر ندین؟خب ژس یه کیک دیگه می آرم
اینم کادوی من
راستی داشت یادم میرفت بگم من کم کم دارم وبم رو منتقل میکنم بعد ادرسش رو میذارم .
امیدوارم خوش گذشته باشه تا آپ بعدی بای
ســـــــــــــلام
اول از همه آجیا نجمه نفیسه نرگس پریسا فاطمه گلی و...همه و همه ی آجیای گلمممم رو می بوسم بوووووووس بووووووووس
دوم اینکه آجی نرگس جووون بازم ببخشید که نمی تونم تو جشنت باشم قربووونت برم من ایشا الله بعدش میام عزیزم بوووووس بووووس
سوم اینکه از 4 تیر تا 9 تیر من نت نمیام چون مشهدم اگه نظری داشتید بذارید 10 تیر جوابارو میدم
خیلی دلم می خواد از مشهد یه چیز خوب براتون بیارم اما چجوری بهتون بدم ؟؟اشکال نداره ایمیلاتونو بذارید برام عکس های خوب میگیرم براتون میفرستم
آجی نجمه جووووووووون ایشا الله کامپیوترت زودتر درس شه آخه دلم خیلی برات تنگ شده
دلم می خواد با نظراتتون اینجا رو صفا بدینا
هر کس هم که خواست شمارمو داشته باشه تو نظرات خصوصی برام شماره ی خودشو بنویسه
بعد منم شمارمو براش میذارم اونجوری هم ارتباط دارم البته بیش تر اس میدم
من فردا کارنامه میگیرم برام دعا کنید خب؟؟؟؟منم دعا تون میکنم خب دیگه همه ی همه ی آجیا دووووووووووستون دارم
من فقط تو رو میخوام بهونه هام ساختگیه
دیدنت حس قشنگ عشق و دلباختگیه
من فقط تو رو میخوام تویی که دنیای منی
مث شاه پری قصه هاتو رویای منی
فکر کنم این شعر به آجی پریسا بیاد
به قول آجی نفیسه جوووونم بای تا های آجیا
ســــــــــلام!!!!!!
خوبیـــــــــــــــــد؟
خوشیــــــــــــــــــــــــد؟
ســــــــــلامتیـــــــــــــــــــد؟
خــــــــوش میـــــــــــــــــــــــــگذره؟
خدا رو شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکر!!!!
این عکس تابلوی نقاشی که امروز کشیدم
خوشگله؟؟!!
اینم عکس عروسک کیتی خودم
تعطیلات خوش میگذره؟؟
من تصمیم گرفتم وبم رو منتقل کنم بعد آدرسشو براتون می نویسم حالا چند تا چیستان می نویسم اونایی که جواب درستو بنویسن جایزه دارن
چیستان
آن چیست که شیرین است ولی ولی مزه ندارد سنگین است ولی وزن ندارد؟؟؟؟
آن کدام شب تاری است که در میان روز دیده می شود؟؟؟؟؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه دوســـــــــــــــــتون دارم تا آپ بعدیبای....
روزی روزگاری در یک شهر شلوغ و پر جمعیت دختری به نام هیلاری با پدر و مادر ثروتمندش زندگی می کرد. خانواده ی اندرسون زندگی بسیار خوبی داشتند و از ثروتشان به مردم فقیر می بخشیدند و خدا را برای نعمت های بسیار زیادی که در اختیارشان گذاشته بود سپاس می گفتند.روزی از روز ها که پدر و مادر هیلاری
به سفر رفته بودند در راه با راهزن هایی برخوردند که تمام پول هایشان را ازشان گرفتند.و وقتیکه به خانه برگشتند هیلاری مثل همیشه منتظر بود تا پدر و مادرش با دستی پر از وسایل های زیبا بگردن اما اینبار خانوم و آقای اندرسون با قیافه ای غمگین بازگشتند وقتی ماجرا رو برای هیلاری گفتن هیلاری خیلی غصه خورد ....
اما یه دفه فکری به خاطرش رسید و به سراغ دوستانش رفت و ماجرای دزدیده شدن پول هارو با اونا درمیان گذاشت دوستان هیلاری بهش گفتن که نگران نباش ما به تو کمک میکنیم تا بتونی پول ها رو پس بگیری.و قرار بر این شد که خانواده ی اندرسون با کالسکه به ظاهر پر پول دوباره از همون مسیر راهزنا عبور کنند و دوستان هیلاری هم پشت سنگ ها پنهان شن.
فردای اون روز طبق نقشه خانواده ی اندرسون کالسکه شون رو پر گونی های آرد کردن و روش رو با پارچه ی بزرگی پوشوندن و به راه افتادن هیلاری و دوستاش هم سریع حرکت کردن تا پنهان شن.
راهزنا جلوی کالسکه ی خانوم و آقای اندرسون رو گرفتن تا بازم اشیا ی قیمتی توش رو بدوزدن.که یهو یه صدای عجیب از پشت تخته سنگها اومد
آااااااااااای دزداااااااااااااااااااان بد ججججججججججججججججججنس من روح کاپیتان مالوک هستم زود هرچه که دزدیدین به صاحبااااااااااااااش برگر دونین...........
دزدای نادون هم که خیلی ترسیده بودن هر چه که دزدیده بودن پس دادن و فرار کردن
هیلاری و دوستانش هم از پشت تخته سنگ ها بیرون اومدند .......
و به این ترتیب خانوادهی اندرسون ثروتشونو به دست آووردن و مال های دزدیده شده ی دیگرو هم به صاحباش برگردوندن.....
وهیلاری و خانوادش برای همیشه به خوبی و خوشی زندگی کردن...این قصه ی رو با آجی نجمه جونم نوشتم....
روزی روزگاری در یک دهکده سبز دختری به نام لا لا با پدر و مادر فقیرش زندگی میکرد.
پدر لالا کشاورز بود و هر چه را که در می آورد به حاکم ظالم مالیات پرداخت می کرد برای همین خانواده ی لالا روز به روز فقیر و فقیر تر میشد از آنجایی که لالا یک دختر بچه بود وعروسک دوست داشت خیلی ناراحت بود که چرا او هم مانند دیگر دختر بچه ها حتی یک عروسک هم ندارد. روزی از روز ها که لالا همراه پدرش برای فروش محصولات کشاورزی به شهر رفته بود دخترانی را دید که مشغول بازی با عروسک هایشان بودند خیلی دوست داشت نزدیکشان شود و با آن ها بازی کند اما چون عروسکی نداشت این کار را نکرد.لالا ارام آرام اشک می ریخت پدرش او را دید و برای اینکه سرش را گرم کند او را به تمشای یک نمایش عروسکی برد.
در پایان نمایش مسابقه ای برگزار شد این مسابقه قصد انتخاب یک صدای خوب برای عروسک را داشت.
بچه ها یکی یکی می رفتند و مسابقه میدادند تا اینکه نوبت به لالا رسید.
لالا با ترس و لرز جلو رفت و مسابقه داد .مسئول مسابقه که از صدای لالا خوشش آمده بود تصمیم
گرفت او را به عنوان صدا پیشه ی عروسکان انتخاب کند از آن روز به بعد لالا به جای عروسکان صحبت مکرد و دیگر تنها نبود.
روزی روزگاری در یک قصر زیبا دختری جوان با موهایی طلایی همراه با پدرش که حاکمی مهربان بود زندگی می کرد دخترک سال ها پیش مادرش را از دست داده بود و احساس تنهایی می کرد.
تنها دوستان دخترک گنجشک ها وحیواناتی بودند که در جنگل زندگی می کردند.
روزی از روزها که دخترک مشغول بازی در جنگل بود صدایی شنید و به طرف صدا حرکت کرد
یک دختری سیاه پوش با صورتی ترسناک در برابرش ظاهر شد.
ترسید و خواست که برود اما آن دختر سیاه پوش گفت که از من نترس
من را جادوگر شهر بارلانا به این وضع در آورده اگر کسی جلویش را نگیرد دنیا را نابود می سازد
اگر تو به من کمک کنی با هم او را از بین خواهیم برد و دخترک پذیرفت و با هم به راه افتادند.
در راه خرگوشی را دیدند که باهراس در حال فرار بود .خرگوش به دختران گفت تا فرار کنند جادوگر عصبانی است و ممکن است آن ها را نابود کند اما آنان بدون توجه به این حرف به راه خود ادامه دادند تا به جادوگر رسیدند جادوگر تا آن ها را دید خواست نابودشان کند
اما دختر سیاه پوس یک مادهی عجیب بر سر جادوگر ریخت.ناگهان در برابر چشمان پسری ظاهر شد
پسرک برای آن ها تعریف کرد که جادو شده و از دختر سیاه پوش برای نجاتش تشکر کرد و دوباره او را به شکل اولش درآورد
از آن روز به بعد شاهزاده دیگر تنها نبود چراکه یک دوست خوب به نام نجمه داشت.
تقدیم به آجی نجمه جون عزیزم
پایان